باران می نویسه:
مه آلودو سرد
دودسته شدیم
مسافت طولانی و سخت و پربرف بود
مجبور بودم مثه اونا از ارتفاع برم بالا
ترس
ترس از ارتفاع مانع حرکات صحیحم میشد
اما همینکه بودی آرام بودم خیالم جمع بود که منم میتونم!
هرطورکه بود خودمو پابه پا میرسوندم.
مسافتی رو طی کردیم
اما زیر پامون هی شکاف ایجاد میشد!
نمیدونم یهو چی شد که صدای عجیبی اومد
دورتادورمون تیغه های پهن عمودی در اومدن
جوری که راهنما فریاد زد :"داریم پرس میشیم ،دستاتون رو بدین بهم"
طوری دستت رو گرفتم که انگار از ازل به من سنجاق بوده
تو اما آرام
دست راستم روی قلبم، قلب ناآرامم ،آرام شد.
چشامو بستم
فکر کردم الان باهم میمیریم
ازهرجهت فشاربه انتهارسید
نفسم گرفت
گفتم تمومم باخودم گفتم اما توچی؟!
میترسیدم چشامو باز کنم و نبینم
آروم چشامو واکردم
سمت چپم وسایل اورژانس بود
من هم توی خونه
اورژانس بموقع رسیده بود
سرمو برگردوندم ،صدای زنگ اسمست اومد
نفس راحتی کشیدم
دوباره چشمامو بستم
کمی بعد
واقعا پریدم .
نزدیک اذون بود!