یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

این نثر را تو ادامه بده...

باران می نویسه:


دست ِ دلم به قلم می رود و بر می گردد.

می لرزد!

هی، می لرزد، می رود 

و بر می گردد.

نثر می خندد!

خاطره دهن کجی میکند

کلمات بی قراری را از سر گرفته اند

چشم ها حیرانند 

قلب می گیرد

بغض سالمندِ وامانده همراهی میکند

و تو تنها نظاره گر !


نمی توان شروع شاعرانگی را با از سرگیری نوشته ها 

با همراهی دل نگرانی ها، با جنگیدن بر سر دوراهی ها،

بادل دل کردن آرزوها، ،باپس و پیش کردن عین و شین و قاف ها 

با دوستت دارم های نچشیدنی، مرور کرد .

نمی شود واژه را هول داد تا همراه نگفته نگفتنی ها باشد.


با این حال می دانی؛

نمی شود به باران گفت نبار!

نمی شود به خاطره گفت نباش!

نمی شود به قلب گفت صبور باش!

نمی شود به مغز گفت یک گلوله توی گلوی این لعنتی ها بچپان و سرخوش برو پی قدم زدن های گاه و بی گاهت!

نمی شود به نثر بی قلب گفت ادامه بده.


این نثر قرن های آزگاربی قلب زیسته است.

هر چقدر هم که فکرش را بکنی 

هر چقدر هم که به ابروهایت گره بدهی،

به گوشه چشمت چین ، و لب هایت را کج،

باز هم عایدت نمیشود که چطور یک نثر بی قلب بتواند باشد؟


راستی تو بی قلب چطوری دوام آورده ای؟


حالا این نثر اگر به تو فکر نکند که نمی تواند ادامه دار باشد؟

می تواند؟ 

این نثر کهنسال تر و فراموشکارتر از آن است که می بینی.

حرفهایش را گفته؟نگفته؟

فراموش کرده که در سطر اولش بود یا پنجمش که سه بار پی در پی دستهایت را فشرد و رها کرد.

یا پریشب لابه لای سطر یازدهم از دلنوشته کدام فصلش بود که همگام با بارانی نم نم به صورتش

با کدام حرفت دوباره خندید.

یا همین دم دم های خروس خوان روز میلادبین واژه عشق یا دوستت داشتن بود ؟ که 

بوسه ای بر آن مرواریدهای درخشان نشاند.

یا با آن آوار زمستانی -که هنوز از سر میگذارند- یادآور بدشگون ترین زخم زخمی بی مروت

کدام ناهمساده بود؟!


چه خوش خیال است این نثر!

چه بد صبور است این نثر! 

که هیچ کس درد هیچ خاطره نگفته ای را درک نخواهد کرد!

مگر میتوان روزهای پیچیده به عطر اقاقی را

با چیدن چند واژه بردهان پرستویی مرور کرد؟

مگر میشود روزهای رازآلود کوچنده را تنها

با گفتن حرفی از لغت نامه دلتنگی سرود؟

مگر می شود دردهای کهنه را با ورق زدن بوئید

و زخمی نشد ؟ 

مگر می شود غرور نیمه جانِ خسته راه را دوباره بند زد؟


این نثر قرن هاست که منتظر است؛

جایی ، حوالی همین پستوهای آرشیو پنج برعکسنشسته بود 

و چرتکه یار بی وفایی می انداخت

و هی زیر لب " آخر به غلط یکی وفا کن " می خواند . 

این نثر حرفهای بسیاری را در خود پنهان کرده.


تو

تا انتهایش نقطه چین ها را پر کن.

این نثر ، خندان ، زنی را به طناب خاطراتش می بندد

و هرگز گمان "بخشیدم" را نخواهد شنید.

این نثر تا نقطه آخرش عزادار روزهای نیامده است

این نثر برای خودش خیال پردازی میکند.


بی انصاف نباش!
برایش دستی تکان بده.

گاه و بسیار فکر می کند رفتن چقدر بی رحم است.

این نثر را می توان جایگزین کرد،

جایگزین روزهای بی قرار نیامده از گم گشتی.

این نثر از هق هق مانده در گلویش حرفی نخواهد زد.

این نثر خسته است .خسته !

خسته از چشم هایِ بیدارِ لالِ بد دل!

این نثر از روح سرد سیالِ دروغ همجوارها خسته است!

خسته از درد مزمن گوشه چشم نشستن!

خسته و ناتوان و دلمرده از چندباره چشم بستنبروی خنده های شیاطین!

این نثر تمام راه را برای لمس بی نشان خود دوید.

این نثر هیچ گاه نمی فهمد .

که چرا دوست داشتنت این قدر ریشه دارد.

تمامی ندارد.

این نثر مبتلا به آنوکسی است.

و هر بار دوست دارد درخواب قیلوله اش ببیند که خنده هایش پر ازشکوفه های نارنج وگیلاس است.

این نثر گاهی به سرش می زند چمدان ببندد وبزند به دل بیابان سرگردانی.

این نثر یک جامانده است.

جامانده یک تقدیر!

یک تقدیر مرداب گون.

این نثر آخرین نسل بجامانده از حوای رانده شده ای است که خود را 

دخترانگی هایش را

مادرانه هایش را

دل مشغولی هایش

دل نگرانی هایش

آرزوهایش

لبخندهایش را

تمام تمامش را به یک احساس گس فراموش نشده داده است.

این نثر بی قرار و دلتنگ است.

و هردم انتظار میرود زیر گریه ای شدید دفن شود.

این نثر دروغ نمی گوید دستی پشت کلماتش گم شده است.

و فریاد می زند همه چیز وابسته به توست

به بودنت .

این نثر دستهایش را پیش از این بالا برده واقرار می کند بازنده است.

کی به دنیا می آید؟

باید برود .


باید بروم

کودکانگی نثر را به دل نگیر

اگر می توانی

این نثر را تو ادامه بده!

باید نثرِ دلواپسم را بغل بگیرم و آرام کنم

باید او را به سر سطر برگردانم! 

دستِ دلم به قلم می رود و برمی گردد

و می لرزد!

نثر می گرید

خاطره دیگر دهن کجی نمی کند

کلمات ایستاده اند

چشم ها بسته اند

بغض تمام می شود
قلب می میرد

و تو تنها نظاره گر....


نوشته "ஜ۩ஜ baran ஜ۩ஜ وبلاگ خــودم+حــواسم"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد