یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

شب شکن صد آیینه!

وای عجب سالیه امسال 

لعنتی تموم نمیشه

کبیسه هم هست لعنتی


دکتر افشین یداللهی دیگه  چرا؟؟؟؟؟؟


تسلیت میگم...



+وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید


وقتی ابدچشم تورا پیش از ازل می آفرید


وقتی زمین ناز تورا در آسمان‌ها می کشید


وقتی عطش طعم تورابااشک‌هایم می چشید


من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی


چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی


یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود


آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود


وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد


آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد


من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی


چیزی نمی‌دانم ازین دیوانگی و عاقلی

باور...

باران می نویسه:
امان از این دلتنگی ها...


+ باور کن ، صدامو باور کن

صدایی که تلخ و خسته ست


باور کن ، قلبمو باور کن

قلبی که کوهه اما شکسته ست

شکسته ست....

در آستانه...

باران می نویسه:


"جانانم!

دردت به جانک دل بی تابم!

بیا

در این سه حرف کلی راز عاشقانه نهفته! 

در آستانه پر شوق و امید ایستاده ام .

جمعه ها گذشت و تا این بابِ زمستان که نیامدی 

و من  روحم را به تمامی شیاطین فروختم

همان روح نیمه جانم را. 

تا این فصلِ انتظار نیامدی و واج واج سوگندواره هایت در ششمین روز نحس میان دستانم خفه شدند .

نه یادت نیست.یادت هست؟برایت نوشتم؟

برایت از نام پروانه های سرگردانِ خاک خورده جنوب  ننوشتم؟

 برایت از نام تمام دستهای پنهان که غروبهای جمعه زیر درخت کاج  فشردم ننوشتم؟

 نام تمام نازدانه هایی که بی هراس سیلی تقدیر ایستادن را مشق میکنند ننوشتم؟

نام تمام چله نشینان کوچه بیستم را ننوشتم ؟

نام تمام دلمشغولی های  پنهانی زندگی را نشمردم؟

از عمق عمیق اندوه تمام لبخندهای ساده ام ننوشتم؟

از دلشورهای غریو غریق مانده خزر ننوشتم؟

 از سرک کشیدن های هردَمم به خط خطی های سالیان آزگار ملال آورت ننوشتم؟

از تماشای ناقوس ایستگاه چهارراه قدیسه ننوشتم؟

ازتمام حسِ بودن هایت نگفتم؟

 از تهدیدِحس ترس، از دهن کجی فاصله ، از اهانت همجوار سایه های چسبیده!

از گره کور،از حس خیالِ سبک بوی امنیتت،

 از شعر و شور و شعور و شعف مضعف یه روز قبل از متولدشدن  

از تنها شاعره چشمت بودن ننوشتم؟


 دلفریب من!

 نگفتمت نازنینکم بیا همین دوروبرها جایی، گوشه ای بنشین تا برایت بگویم که چقدر شهریور ستاره دارد و آذر شکوفه؟

  نگفتمت هیچگاه نفهمیدم چگونه دوستت بدارم اما دوستت دارم و اینجمله تمام زندگانی ام شده است.

  نگفتمت در این وادی ، آدم های محکوم به زندگی همیشه دلی دارند که  برای دلی که نیست تنگ میشود ؟

نگفتمت با این غریبه گی های زنانه گاه وبی گاه کنار بیا؟

  نگفتمت چیزی از من باقی نمانده و همواره در درون و برون و میانه این رسوب شده ، باقی می مانی؟

نگفتمت نمی توانم تنها به دست گریه بسپارمت؟

 نگفتمت بهمن زده ام ، باقی ام زیر آوار ملول تنهایی ، منجی ام باش؟

نگفتمت نباشی تمام روزهای هفته تماماً جمعه اند؟؟

نگفتمت هوای خاطراتت، لبخندهایت تنها منجی من است؟

نگفتمت از دربه دری هم آغوشی سقط شده ؟

نگفتمت خوابهای تو روشنایی اند بیا و مرا تعبیر کن؟

نگفتمت مرا از خودت محروم نکن؟

نگفتمت از جهان دورم؟ از خودم دورم؟ 

اما از تو نه!


  نامیِ معصوم من!

می دانم زخمی ، دل شکسته و خسته ای!!

دل گرفته ای ز روزگار بی مروت!

اما 

باید دوباره برخیزی!

باید جانی دوباره بگیری،باید نفسی تازه کنی!

می دانم می توانی و می خواهی که بتوانی!

قدمی بردار

بهانه جویی کن

برای آمدن 

اصلا برای برگشتن چیزی را بهانه کن.

  باور کن  بروی خودم هم نمی آورم که چندسال جای خالی عمیقت را با گریستن پر کردم و نه ،نتوانستم پر کنم.

 باور کن دمی نشستن و نگاه کردن  و خواندن چیزی ازمهرت نمی کاهد. 


خنیاگر غمگین من!

کم یک تنه بجنگ 

کم یک تنه زخمی شو

کم ، یک تنه به پیش برو

کم ، یه تنه  دیوان نانوشته تقدیر را بخوان

کم ، یک تنه پشت خواب هایت گریه کن

کم ، یک تنه به جان بخر

کم ، یک تنه شوکران بنوش!

کم ، یک تنه جای من باش!

نمی گویم رها کن نه ! 

 فقط کمی از دردت را به من بده تا تنها یک نیم شب از هزار و یک شب قصه هایت را شهرزاد شوم!

"آینه ات" می شوم،

روبریم بنشین

اصلا تمامِ تمامت می شوم خودِ خودت!

 دردت را بر من بریز 

این  "آینه ات" را تکان بده، بشکن و خالی شو!

در دستان کوچکم آرام بگیر!

بخند

قند در دلم آب کن

خطی به غمزه برایم بنویس!

بیا تنها چشمانمان را ببندیم و به هیچ چیز فکر نکنیم!

جز بودنت ، بودنت و بودنت.

 چشمانمان را ببندیم وفکر کنیم تنها آدم و حوای  اسطوره های عاشقان داستان کائنات من و توئیم!

چندروزی ست  که حس عجیبی  همچون بختک 

 از سرانگشت پاهایم تا فرق سرم هی می لولد نمیدانم آوار دیگری در ره است؟

شاید این باشد که 

این دل دیگر نای صبوری و تاب "تحمل بایدت" را ندارد.


پرده آخر نمایش را کنار بزنی

و ببینی جیب هایت  خاک خورده از بلیطهای منقضی پرشده!

  و ببینی اصلاً ماه کیمیای ملول و وابسته و دلتنگ که در میان درودیوارهای کتابها به دنبال جانِ آن می گشت پلک میزند؟

و ببینی نقشه  راه را تلوتلوخوران درست نوشتیم؟

شاید اشتباه قرون کار دستمان داده؟

که باید زاده دهه 70میلادی می بودیم.

جایی که اثری از درد و بی قراری نباشد.


زخمی ،دل شکسته و خسته ام!!!


کی در پستوی ذهن تو زاده میشوم؟

فراموشم نمی شود هر دَم!

فراموشم نمیشود این دَم ها !

  ای همیشگی در خون دویده ام.


کاش میشد بخوابم یک دل سیر!

چشمانم را ببندم و ببینم پشتشان بغضی پنهان شده ؟

-حتما شده- 

باید بروم به یک خواب عمیق !

 یک خواب عمیق که شاید در آن اثری از دخترکِ  عاشق بوی شالی و دریا نباشد.

در آن اثری ازپروانه های نیمه جان زخمی نباشد.

اثری از دردِ مکررِ قلب نباشد.

 این بار شاید شمیم نرگس مرا بسوی خاطرات کودکی ام بکشاند.

به همان لحظات فارغ از هیاهوی حال و قال و مدار و مدارا

به همان خاطره مشترک دور،

به همان قانون همسادگی،

کوچه باغ پشتی همیشه بن بست ، 

 که یک تنه که یک نفس تمام مسیر را دوئیده و بی جان در باغ آغوشت سبز میشد.

 شاید این بار پرواز قاصدک مرا بسوی تمام شعرهایی که برایت خوانده ام بکشاند.

مرا بسوی تو.

تو از من جدا نخواهی  شد

همچون  طعم تفکرات گس این سالهای دی!

همچون هجای اسمت 

همچون یاد فراموش شده من در ذهن نمور دفترچه خاطرات


مانای جاوید من! 

خاطرِ آسوده ام باش!

  دستانت را باز کن باید دوباره متولد شوم.

  

راهی من!

 به پایان نرسیدن انتظار بیش از اینکه دل را بشکند بی حس خواهد کرد .

شاید دیگر فریاد کردن عشق هم بی نتیجه باشد.

 نمیدانم هیچ نمیدانم، خداراچه دیده ای؟


 باران و برف های پیش از من ، پیش ازاین نوشته، پس از این مرور، بجای من به گریستن ادامه دهید.


راستی!

باران باشی یا نور،

همین برایم کافیست


 و تنها خدامیداند بارانی که نفس های منقطعش را نم نم 

مُرد کجای این کران بی نشانه ایستاده بود.


نوشته  "ஜ۩ஜ baran ஜ۩ஜ وبلاگ خــودم+حــواسم"