یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

قهرمان ها تظاهر نمی کنند!

+درد نوشت!!

همیشه در هر مسئله ای یک عده باید قربانی بشوند 

این بار این صبوران روی سپید!


اصلا یادم آرَد... جایی برای حرفهای سیاسی نداره.

امااین روزها کارگران شریف و مظلوم رو که دیدم 

نتونستم هرچند با خودم جنگیدم که 

من را چه به سیاست!!

 اما راست و حسینی این واقعا انصافه؟عدله؟آزادی بیانه؟ 

روزی 

جایی

زمانی

این مائیم و یک خط مرگ

این مائیم یک عدل محض

این مائیم و زبان گویائی که حقه

این مائیم و وجدان.


مردم رو چی فرض کردن؟

کدوم  جوان بیکاره ای میتونه 200میلیون بیاره و بزنه تو کار واردات؟

این برای شما سرمایه ناچیزیه!

اما برای قشر متوسط و پایین جامعه چی؟؟

براتون پول خورده در حالی که اون کارگران بنده خدا 17 ماه حقوق نگرفتن؟

چه طوری تو روی خانوادشون نگاه کنن

با قولهایی که به فرزندانشون میدن و نمیتونن برآورده کنند آخرش جلوی فرزندانشان بی اعتماد و دروغگو جلوه کنن!!


- که هیچ کس در  هیچ کسی را باور نمی کند-


همین و میخوائین؟

به چی باید امید داشته باشن؟

به  چه وعده ای؟

به چه دلخوشی ای؟

دارید بامردم چکار میکنید؟



فقط بگردیم این روزها این شهر به اون شهر

سایت به سایت دیگه

کانال به کانال دیگه

پیامک و بنر و میتینگ

جوانها رو بشورانیم که چه؟!!

اون عده ای که شعور سیاسی رو ندارن فریب بدیم؟

واقعا دانش سیاسی دارند که هی زنده باد و مرده باد سر میدن؟؟!!

یا واقعیت پنهان چیز دیگه ایه!!

تنها این روزهامردم رو می بینین؟

تنها این روزها فریاد میزنیم که بله ما میخواهیم ال و بِل کنیم ؟

این روزها از شرافت و ایرانی  بودن و فرهنگ و اصالت و حقوق و ....هزار جور نسبت مثبت مردمی رو علم میکنین 

اما همین که فردا اون صندلی گیرتون اومد

تمام شد

از دادن منصب های فامیلی

تا زد و بند و فساد و نداشتن اهمیت جانی و مالی مردم.

همه چیز رو برای خودتون میخواین 

هیچ وقت مردم رو برای خودشون نخواستین

کجاست ؟

طرفدار کجاست علی (ع) و حکومت علی(ع)؟

کجاست مردان  شریفی  چون رجائی و باهنر و یارانش!


کدوم آدم عاقلی باور میکنه- اون چه که میگن و می بینیم دنیا دنیا باهم تفاوت داره -

حالا هی باید دولتهای قبل رو نقد کنیم

بکوبونیم به دیوار 

سیاه نشنانشان بدیم

خودمون میدونیم که کم کار کردیم -نکردیم-

خودمون میدونیم که انقدر فساد زیاد بوده که خودمون شرم دارمی و از بی آبرو شدن جرئت گفتن حقیقت رو نداریم

جرئت گفتن اینکه چه کردیم؟؟؟

چه باید می کردیم؟؟

آیا هر آنچه که توان داشتیم رو برای این مردم صرف کردیم؟

حق مردم واقعا اینه؟؟


خودمون رو گول نزنیم.

خودمون رو به خواب نزینم

که بعدها عمری را طولانی خواهیم خفت!



باید گفت؛

فریاد کارگرهای شریف در های و هوی شعارهای انتخاباتی گم تر میشه!

نه شمعی براشون روشن میشه نه پخش درد دلی!


همیشه در سرزمین من 

قهرمان

زیر خروارها خاک

مدفون میشن!

++ تسلیت به دل  صبور و خانواده های عزیز و شریف داغداران حادثه معدن گلستان!


- که هیچ کس درد هیچ کسی را باور نکرده است!-


+++ متأسفم!!


++++باران از طرف مسئولین از شما عذرخواهی می کنه و شرمنده است!

خرقه ای گیاهانه!!

+ دختری تشنه به  عطر چای و بوی شالی!


به قول مرحوم بیژن نجدی!


"....بوی باغ‌های چای را می‌مالم به تنم

شاخه‌های درخت انار

بر شانه‌های من است

انگار برگ‌پوش شده‌ام

در خرقه‌ای گیاهانه....."

این شهر پیر می شود!!


.

.

.


آهسته می‌زند روی مچ دست‌های من!

.

.

. از خدا پنهان نیست

چرا پنهانش کنم از تو!!!



++ عکسی ازشالیزار هم خواهیم داشت.


+++ دلم نیامد در این روز ابری و نم نم باران

        حال و هوای این شعر دلنشین رو یک روز دیرتر بیارم.

پس می زنی!!!

گفته بودم بی تو میمیرم ولی اینبار نه


گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه


               هر چه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست


               خو نمی گیرم به این تکرار طوطی وار نه


تا که پابندت شوم از خویش میرانی مرا


دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه


                قصد رفتن کرده ای تا باز هم گویم بمان


               بار دیگر می کنم خواهش ولی اصرار نه


گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی


آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه


  میروی اما خودت هم خوب میدانی عزیز


                  می کنی گاهی فراموشم ولی انکار نه


سخت میگیری به من با این همه از دست تو


میشوم دلگیر شاید نازنین بی زار نه


                   گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی


                   آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه....


+....

دنیای وارونه

آدم‌ها می‌آیند

زندگی می‌کنند

می‌میرند

و می‌روند

اما

فاجعه‌ی زندگی تو

آن هنگام آغاز می‌شود

که آدمی می‌میرد

اما

نمی‌رود

می‌ماند

و نبودنش در بودن تو

چنان ته ‌نشین می‌شود

که تو می‌میری در حالی که زنده‌ای

و او زنده می‌شود در حالی که مرده است

از مزار که بازگشتی

قبرستان را به خانه نیاور.



×××××××××××××


امیدوارم اسیر یک 

دنیای وارونه بوده باشیم...

تا اینجا که مرده بودیم

اما ای کاش

بعد از این زنده باشیم و 

نفسی راحت بکشیم.

اگر....

چراغهای رابطه تاریکند


                      کسی مرا به آفتاب


                                        معرفی نخواهد کرد

چون دریا......

مرا بازیچـه‌ خود ساخت چـون موسا که دریا را. ... 

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را...

"فاضل نظری"


+پنداشتم آن زمان که رازیست


                              در زاری و های های دریا 


شاید که مرا به خویش می خواند


                             در غربت خود ، خدای دریا

"فروغ"

آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من...

فردا باز هم 

به تو فکر خواهم کرد

مثل دریا 

به ادامه خویش....
"سید علی صالحی"



+یک روز بلند آفتابی

                          در آبی بیکران دریا

امواج تو را به من رساندند

                           امواج ترانه بار تنها...
"فروغ"

این نثر را تو ادامه بده...

باران می نویسه:


دست ِ دلم به قلم می رود و بر می گردد.

می لرزد!

هی، می لرزد، می رود 

و بر می گردد.

نثر می خندد!

خاطره دهن کجی میکند

کلمات بی قراری را از سر گرفته اند

چشم ها حیرانند 

قلب می گیرد

بغض سالمندِ وامانده همراهی میکند

و تو تنها نظاره گر !


نمی توان شروع شاعرانگی را با از سرگیری نوشته ها 

با همراهی دل نگرانی ها، با جنگیدن بر سر دوراهی ها،

بادل دل کردن آرزوها، ،باپس و پیش کردن عین و شین و قاف ها 

با دوستت دارم های نچشیدنی، مرور کرد .

نمی شود واژه را هول داد تا همراه نگفته نگفتنی ها باشد.


با این حال می دانی؛

نمی شود به باران گفت نبار!

نمی شود به خاطره گفت نباش!

نمی شود به قلب گفت صبور باش!

نمی شود به مغز گفت یک گلوله توی گلوی این لعنتی ها بچپان و سرخوش برو پی قدم زدن های گاه و بی گاهت!

نمی شود به نثر بی قلب گفت ادامه بده.


این نثر قرن های آزگاربی قلب زیسته است.

هر چقدر هم که فکرش را بکنی 

هر چقدر هم که به ابروهایت گره بدهی،

به گوشه چشمت چین ، و لب هایت را کج،

باز هم عایدت نمیشود که چطور یک نثر بی قلب بتواند باشد؟


راستی تو بی قلب چطوری دوام آورده ای؟


حالا این نثر اگر به تو فکر نکند که نمی تواند ادامه دار باشد؟

می تواند؟ 

این نثر کهنسال تر و فراموشکارتر از آن است که می بینی.

حرفهایش را گفته؟نگفته؟

فراموش کرده که در سطر اولش بود یا پنجمش که سه بار پی در پی دستهایت را فشرد و رها کرد.

یا پریشب لابه لای سطر یازدهم از دلنوشته کدام فصلش بود که همگام با بارانی نم نم به صورتش

با کدام حرفت دوباره خندید.

یا همین دم دم های خروس خوان روز میلادبین واژه عشق یا دوستت داشتن بود ؟ که 

بوسه ای بر آن مرواریدهای درخشان نشاند.

یا با آن آوار زمستانی -که هنوز از سر میگذارند- یادآور بدشگون ترین زخم زخمی بی مروت

کدام ناهمساده بود؟!


چه خوش خیال است این نثر!

چه بد صبور است این نثر! 

که هیچ کس درد هیچ خاطره نگفته ای را درک نخواهد کرد!

مگر میتوان روزهای پیچیده به عطر اقاقی را

با چیدن چند واژه بردهان پرستویی مرور کرد؟

مگر میشود روزهای رازآلود کوچنده را تنها

با گفتن حرفی از لغت نامه دلتنگی سرود؟

مگر می شود دردهای کهنه را با ورق زدن بوئید

و زخمی نشد ؟ 

مگر می شود غرور نیمه جانِ خسته راه را دوباره بند زد؟


این نثر قرن هاست که منتظر است؛

جایی ، حوالی همین پستوهای آرشیو پنج برعکسنشسته بود 

و چرتکه یار بی وفایی می انداخت

و هی زیر لب " آخر به غلط یکی وفا کن " می خواند . 

این نثر حرفهای بسیاری را در خود پنهان کرده.


تو

تا انتهایش نقطه چین ها را پر کن.

این نثر ، خندان ، زنی را به طناب خاطراتش می بندد

و هرگز گمان "بخشیدم" را نخواهد شنید.

این نثر تا نقطه آخرش عزادار روزهای نیامده است

این نثر برای خودش خیال پردازی میکند.


بی انصاف نباش!
برایش دستی تکان بده.

گاه و بسیار فکر می کند رفتن چقدر بی رحم است.

این نثر را می توان جایگزین کرد،

جایگزین روزهای بی قرار نیامده از گم گشتی.

این نثر از هق هق مانده در گلویش حرفی نخواهد زد.

این نثر خسته است .خسته !

خسته از چشم هایِ بیدارِ لالِ بد دل!

این نثر از روح سرد سیالِ دروغ همجوارها خسته است!

خسته از درد مزمن گوشه چشم نشستن!

خسته و ناتوان و دلمرده از چندباره چشم بستنبروی خنده های شیاطین!

این نثر تمام راه را برای لمس بی نشان خود دوید.

این نثر هیچ گاه نمی فهمد .

که چرا دوست داشتنت این قدر ریشه دارد.

تمامی ندارد.

این نثر مبتلا به آنوکسی است.

و هر بار دوست دارد درخواب قیلوله اش ببیند که خنده هایش پر ازشکوفه های نارنج وگیلاس است.

این نثر گاهی به سرش می زند چمدان ببندد وبزند به دل بیابان سرگردانی.

این نثر یک جامانده است.

جامانده یک تقدیر!

یک تقدیر مرداب گون.

این نثر آخرین نسل بجامانده از حوای رانده شده ای است که خود را 

دخترانگی هایش را

مادرانه هایش را

دل مشغولی هایش

دل نگرانی هایش

آرزوهایش

لبخندهایش را

تمام تمامش را به یک احساس گس فراموش نشده داده است.

این نثر بی قرار و دلتنگ است.

و هردم انتظار میرود زیر گریه ای شدید دفن شود.

این نثر دروغ نمی گوید دستی پشت کلماتش گم شده است.

و فریاد می زند همه چیز وابسته به توست

به بودنت .

این نثر دستهایش را پیش از این بالا برده واقرار می کند بازنده است.

کی به دنیا می آید؟

باید برود .


باید بروم

کودکانگی نثر را به دل نگیر

اگر می توانی

این نثر را تو ادامه بده!

باید نثرِ دلواپسم را بغل بگیرم و آرام کنم

باید او را به سر سطر برگردانم! 

دستِ دلم به قلم می رود و برمی گردد

و می لرزد!

نثر می گرید

خاطره دیگر دهن کجی نمی کند

کلمات ایستاده اند

چشم ها بسته اند

بغض تمام می شود
قلب می میرد

و تو تنها نظاره گر....


نوشته "ஜ۩ஜ baran ஜ۩ஜ وبلاگ خــودم+حــواسم"

"عبور"

باران می نویسه:


 و "عبور"  (obur) 


             نام کتابی -کتاب من-


                    که هرگز چاپ نخواهد شد.



جایی میان قلب هست

                               که هرگز پر نمی شود


و ما در همان فضا

                               انتظار می کشیم

                               انتظار می کشیم.



"چارلز بوکوفسکی"

در منی و...

در منی و این همه ز من جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر


غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر ز من

برکشی تو رخت خویش از این دیار


سایه ی تو ام به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش به جای تو


شادی و غم منی بحیرتم

خواهم از تو، در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه


گفتی از تو بگسلم، دریغ و درد

رشته ی وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟


دیدمت شبی بخواب و سرخوشم

وه، مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت


شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند، بلکه ره برم به شوق

در سراچه غم نهان تو



+فروغِ جان !


++ همیشه اولین ها وحشتناکند. 

بعد از ...

چه کسی می دانست


ما بعد از باران


سوگوار کدام خاطره ایم ...؟



+... هی خدا...