یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

سیاهچاله های بی من!

تنها
شکوفه ی بهار نارنج
مانده روی درخت دلم
به دست  انجمادآن دو سیاهچاله به زیر افتاد.

اول صبحی..!!!

تاوان فکر و خیالهای بی خود
 آخر شب،
 همین سردردهای مسخره ی اول صبحه

"عابیسم"
×××××××××××××××××××××××××××××××


من از اتفاق های بین مان می ترسم.
همین چیزهایی که تو فکر می کنی بی اهمیت هستند...

همین نگاه های سر سری تو...

لعنتی...
اینها چیزهایی که هستند که به راحتی می توانند من را عاشق کنند!


"علیرضا اسفندیاری"

و گناه ما این بود...

و گناه ما این بود که عشق اولشان نبودیم...

برای همین چشم هایمان به نظر زیبا نمی آمد

و بدخلقی هایمان روی چشم های کسی جانداشت،

برای بودن و ماندنمان زمین را به آسمان ندوختند

و هیچ کاری برای ثابت کردن دوست‌داشتن‌هایشان انجام ندادند،

تار موهایمان قافیه‌ی شعر و غزل نشد

و صدایمان تسکینِ درد هایشان...

ما عشق اول نبودیم؛

وگرنه...

برای دیدنمان لحظه شماری میکردند

و برای لمسِ آغوشمان پیش قدم میشدند،

تنها نمی ماندیم،

یادِ یک نفر خودمان را از یادمان نمی برد،

بغض قورت نمی دادیم،

اشک هایمان دیده میشد،

دوستت‌دارم‌هایمان به گوششان میرسید.

و سهممان میشد خواسته شدن...


"سحرناز مقدم"

♥قلب ِ ناسور♥

جملات زیادی هستند که هیچگاه ازجانت دور نمیشوند.
اما غم شان را چه باید کرد؟
رهایی امکان پذیر نیست!
هرگز
غم این جمله ها
مرا رها نمی کند.

+این فکر و خیالات دست از سرم بر نمی دارند.
.


.

.

"نمیدونی انقدر مهربونه که باورنمیکنی"

اما منِ لعنتی.....
تو را چطور از یکی های  خودم بیرون کشم 
پروانه های نیم مرده در من می لولند.
دریغااااااا
این نیمه جان مانده در سمت چپ سینه امف حجم زیادی از سوختن را به جان میخرد
همان بخش عطیمی که اکثراً متعلق به کسی ست که نمیخواهد بداندو  باوش کند!
من واقعا گم شده ام.
تصور و تعمق روزانه و شبانه دو زندگی مرا تا مرز گریز از خود می برد
چند صباحی  این  و  چند صباحی آن دیگری!
درحاشیه ام.
یک قانون نانوشته است که می گوید گناهکار تمام رویدادها منم
ابایی ندارم بروی دو دیده!
تا زمانی که چوب خطم پر بشود
 تحمل باید...


++ واگویه های بی قاعده!

زیادی......

این یه حقیقته
زیاد که باشی
زیادی میشی

+مدت هاست که اصلا تاب شنیدن هیچ نوع موسیقی را ندارم
حتی عزیزترین هاشان که باروح و جانم پیوندخورده اند
-که هیچ ساعتی  را بدون موسیقی، لحظاتم را ثبت نکردم لای پستوی های ذهنم-
و دست دلم هم به نوشتن نمی رود که نمی رود

میخ خورده ام وسط یک خلا بی پایان
و همچنان دنیا به اذن خود می گردد و من ثابت
شاید موسیقی بی کلام تسکین شد

اما نه،
خنده ات!

××××××××××××××××××××××××××××××××××××
خندیدی
 موسیقی بی کلام
 اختراع شد
"احسان پرسا"

می روم

می روم خسته و افسرده و زار

 سوی منزلگه ویرانه خویش

 به خدا می برم از شهر شما

                                                                                                                            دل شوریده و دیوانه خویش 

بگذار...

بگذار...
به خودت معرفی ات کنم!
تا قبل از من،تو،فقط،تو بودی!
اما حالا...
توفیر دارد قصه ات...
تو همان لحظه ای هستی که دلم فال حافظ خواست!
همان وقت که چشمهایم بین ابرها دنبال باران گشت!
تو دلیل نفس نکشیدن منی وقتی عطر موهایت را حبس کرده ام در سینه ام!
مرا ببین...
ذوق کودکانه ی منی از دیدن برف!
لبخند منی از دیدن روزهای قرمز تقویم!
تکان دادن سرم از شنیدن "الهه ی ناز"!
توی قبل از من را بیخیال اصلا!
این که با منی را با دنیا عوض میکنی؟
خداوکیلی راستش را بگو...
تو با من بکری
زلالی
تو با من تازه شدی خودت!

ولی...

هر دو سرخیم ولی
فاصله ی ما از هم ...
پرده هایی ست که در قلب انار افتاده!

عمری ...

نصیبم نشدن ها بود
و نداشتن ها
عمری به غیر از آن به چیزی عادت ندارم
که اگر حس میکردم اضافه تری در دل یا دست دارم
سنگینی اش فقط می ماند برایم
وحس موهوم از دست دادنش!

بعضی رازها !!

بعضی رازها فقط
 برای با خودمان دفن شدن خوبند!
و بر ملا شدنش بدتر از آرزوی مرگ....



+شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هرکس برسد از خویش است.

یک به یک!!

کاش میشد یک به یک رازها را گفت!
و بعد نفسی کشید 
و غصه ای نداشت!!


+حرف های نگفته ای دارم
مثل هر آدمی که در شهر است.

غم انگیز نیست؟


حتی یک نفر را نداشتم که با او دردودل کنم...

کسی باشد که بهش بگویم دوستش دارم...

میفهمی؟

میدانی عشق یعنی چی؟

خیال نمی‌کنم بفهمی . هیچکس نمی‌داند من چه حالی دارم،هیچکس ..

دلم از تنهایی می‌پوسید و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار می‌شد.

آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید

غم‌انگیز نیست...؟


"عباس معروفی"

جام...

مجنون را می گفتند که: از لیلی خوبترانند، بر تو بیاریم؟

 او می گفت که: آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم، لیلی صورت نیست. 

لیلی به دست من همچون جامی است، من از آن شراب می نوشم. 

من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح است.

از شراب آگاه نیستید.


+مولانای جان

+فیه ما فیه

مظلوم ترین هایِ خودخورِ تودار...

زن هایی که در آغوشِ یک نفر بلند بلند گریه می کنند مظلوم اند

و زن هایی که در تنهایی گریه

می کنند مظلوم تر

اما باورکنید

زن هایی که هنگام ظرف شستن اشک می ریزند

مظلوم ترین هایِ خودخورِ تودار اند!!

"آناهیتا محلفی"

آنها....

بزرگترین اشتباهم اینه که
فکر میکنم
 همونقدر که من به آدما اهمیت میدم
 اونا هم به من اهمیت میدن ...

"عابیسم"
×××××××××××××××××××××××××××××××

عشق هرگز به نفرت تبدیل نمى شود

مگر دریا یک شب خشک شود

خورشید یک روز خاموش شود

و خدا بخوابد ..!

"فرزانه  .ص."

دل...

در
 جگر

 خاری ست....


+ساده دل من که قسم های تو باور کردم

بی شک..............

اگر یک نفر

هر آنچه که

از درونش بر می‌آید را بنویسد

بی‌شک از درون او

کسی‌ رفته است...

واقعیت ِ هیچ!

فقط یه دختر میتونه با دل شکسته
بازم
آارزوی بودنت رو بکنه...

"عابیسم"
×××××××××××××××××××××××××××

واقعیت این است ،

گاه هیچی را میخواهی و این بخشِ مهمی از زندگیست!
 این نه افسردگیست، نه خیانت، نه دوست نداشتن، نه تحمل ، نه صبر، نه قضاوت، نه حماقت...
 نه هیچ چیزِ مرسوم و مدامی،
 هیچ اسمی ندارد!
 باور کن هیچی خودش ، بخشی از زندگیست! شاید نوعی از آرامش است!

یادت می آید ، بارها پرسیدم تو به چه فکر می کن؟!

گفتی : هیچی!

 وقت هایی که خیره می شدی و گوشه لبت لبخندی  از سرِ سکوت  بود.

من از روی تو زندگی را تعریف می کنم،
 اگر تو به هیچی فکر می کردی ،
 پس حتما بخشی مهم از زندگیست. 


"صابر ابر"

بقدری نزدیک بودی!

.

.

.

.

کاش نزدیک بودى

بقدرى نزدیک

که اندوهِ ندیدن ات را مى شد

تا دربِ خانه ات گریست....



+بهرنگ قاسمی

چه کردم؟!

من چرا دل به تو دادم  که دلم می شکنی!
یا چه کردم که نگه  ،  باز به من می نکنی!؟


++؟؟؟

الامان...

سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر میکنید.

برزخی که یک طرفش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال میشناختی اش

و طرف دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس میکنی هرگز نمیشناختی اش،

همین.

"پویان اوحدی"

ترس.....

خیلی ترس آوره 
که هیچ حرفی
برای گفتن باهم ،برای هم ،کنارهم نداشته باشیم.
باید به حال خود گریست.

ماندم...

ماندم

ماندم

ماندم

ماندم ، ماندم ، ماندم ، ماندم و باز هم ماندم 

دیدی ؟؟
 خواندنش هم برایت خسته کننده است!!!
حالا فکرش را بکن این همه سال ماندم و باز نیامدی ؟!


"مسلم رحیمی"

آغوشی برای ......

باید کسی را پیدا کنم

دوستم داشته باشد

آنقدر

که یکی از این شبهای لعنتی !

آغوشش را برای من 

و یک دنیا خستگی بگشاید

هیچ نگوید...

هیچ نپرسد...


"نزار قبانی"

+♥♥♥