بیست و چندسالگی ام را میسپارم به باد . .!
با برگ های تاخورده ی خاطراتی ناتمام ،
با لباس های کهنه ی افکاری آشفته و ناآرام ،
با سایه ای که همچون رنجی عظیم ،
به روی دوش هایم سنگینی میکرد !
با قلبی که همیشه تپید و حادثه ساز شد
با پاهایی که بی وقفه ایستاد و تکیه گاه ماند
با خیالی که ردپای احساس را می بوسید
بیست و چند سالگی ام را میسپارم به باد
و هراسِ یک سال پریشان حالی را
به درختان تبرخورده ی باغ خواهم سپرد
بار دیگر لبخند میزنم به احترام دلی
که هنوز هم عشق در آن جاری ست ،
دستان امید را بوسه میزند
و پا به پای لحظه هایم زندگی را
سلامی دوباره می دهد . . .