یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

گریستم که پاییز نیامده ریختیم!!

چرا هیچی قطعی نیست؟
 نه دوست داشتن هامون،
 نه نفرت ها.
 نه باخت ها و نه بُردهامون.
 خسته شدم.
هر چی تو زندگیم دویدم و آخرش هیچی...
 یه خط پایان لعنتی هم نیست
حتی شده به عنوان نفر آخر ازش رد شی.
 مطمئن شی باختی.
.

.


.


گریستم

برای ما

که پاییز نیامده ریختیم

گریستم

برای بیدهای خسته

بیدهای مجنون

که هر چه سبز شوند،

سرو

نمیشوند


"معین دهاز "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد