یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

یادم آرَد...

خواب نمی برد مرا، یار نمی خرد مرا، مرگ نمی درد مرا؛ آه چه بی بها شدم...

از خودت صادقانه پرسیدی، آه من با دلم چه کردم؟

بی اراده به گریه می افتی، خسته ات کرده اند آدم ها

گرچه هم خانه ی تواند امّا، هم دلت نیستند محرم ها

گاه آدم دلش که خون باشد، آه...آدم دلش که خون باشد

بی هوا گریه می کند حتی، در خیابان میان آدم ها

گریه کن ای پری کوچک من، شانه ات می شوم عروسک من

بلدم این قَدَر که بسپارم، زخم های ترا به مرهم ها

آمدم با تو هم پیاله شوم، دردهای ترا مچاله شوم

گریه کن، گریه...تا ترک نخورد، خشت خشتِ تو زیر این غم ها

خاطرت را به یادها بسپار، غم خود را به بادها بسپار

غم خود را فقط بخور، مگذار، ماتمی تازه روی ماتم ها....

.

.

دلبری برگزیده ای؟ابدا...لب لعلی گزیده ای؟ ابدا...

از خودت صادقانه پرسیدی، آه من با دلم چه کردم؟ها؟


"مهرداد نصرتی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد