میدونی اوج شکست کجاست؟
آنجایی که توبازنده باشی در بازی که اصلا مشروعیت نداره
اصلا بازی ای نبوده
اصلا شرکت کننده ای نداره
یادمان باشدکه نگفته ها را مى توان گفت
ولی گفته ها را نمى توان پس گرفت
چه سنگ را به کوزه بزنی
چه کوزه را به سنگ
شکست با کوزه است!
دل ها خیلی زود از حرف ها می شکنند...
+مرحوم خسروشکیبایی
استاد "ز" : این حساس بودنت آخرش کاردستت میده!
استاد"ف" : بعد از ملاقات با مادربیمار استاد "ز"
دختر تو که مُردی! کاش نمی آمدی!
+2هفته تمام فکروذکرم آن زنِ بیماربود.
از بیخوابی های شبانه که بگذریم
چیزی در آن حجم سنگین درد بود
آن نگاه آن نگاه......
باز زنده تر از خودم فقط من بودم × هی باختمو دوباره بازی خوردم
یک برگ برنده کاش تو دستم بود×ای کاش که یک بار منم میبردم
هرکس که به من رسید آتیشم زد × خاموش شدم بس که به من انگ زدند
من لال شدم بسه که به من نه گفتن× من سنگ شدم بس که به من سنگ زدن
از اول قصه سهم من تنهایی×از اول قصه با خودم درگیرم
خاموش ترینن ستاره بودن سخته×من حسرت خوابهای بی تعبیرم
من ساکت و ساده بودم و خط خوردم × تنها و پیاده بودم و باد شدم
از قاب بزرگِ زندگی جا موندم × از عکسای یادگاریم پاک شدم
هرکس که رسید اعتمادم رو کشت × هر کس که رسید قلبش از آهن بود
ای کاش که آسمون نگاهم میکرد × ای کاش یکی فقط یکی با من بود
کاش
مجبورنبودم
پشت کلمه ها مخفی بشم
آنجایی که تو را با تنهایی های پیچ در پیچ رها بکنه
به فکرِ زخم زخمی خودش باشه
قرار نداشته باشه!
زخمی ِ زخمش باشی!
قرارنداشته باشی!
و بگذره
سخت ترین زجرش میدونی کجاست!؟
اینکه -بدونه-
آنجایی که بی رحم باشه و جفاکار....
آنجایی که تمام محبتهات -که از سر دلبستگیه ، بخاطر خودشه-رو نبینه
نخواد که ببینه
نخواد که بفهمه نخواد که بفهمه
با بهانه و یا بی بهانه !
+ کوه عظیمی از سنگ دوروبر قلبت را احاطه میکنه.
میدونی اوج بدبیاری کجاست؟
آنجایی که
بنظرش حرفای دلت بشه یه مشت تکرار...
آنجایی که
دوسیاهچاله عمیق و درشت هر لحظه دوروبرت باشه و کاری نکن.!!
خدایا، می دانم زمان زیادی است به درگاهت دعا نکرده ام.
راستش مطمئن نیستم هنوز به حرف هایم گوش می کنی یا نه!
اما حال و روزم را می بینی,حالتم بحرانی است.
به من یا عشقی حقیقی بده تا از این دلزدگی و فشار نجات پیدا کنم
یا کاری کن چنان بی احساس بشوم
که بی عشق زندگی کردن برایم مهم نباشد.
"ملت عشق"
"الیف شافاک"
+درد نوشت!!
همیشه در هر مسئله ای یک عده باید قربانی بشوند
این بار این صبوران روی سپید!
اصلا یادم آرَد... جایی برای حرفهای سیاسی نداره.
امااین روزها کارگران شریف و مظلوم رو که دیدم
نتونستم هرچند با خودم جنگیدم که
من را چه به سیاست!!
اما راست و حسینی این واقعا انصافه؟عدله؟آزادی بیانه؟
روزی
جایی
زمانی
این مائیم و یک خط مرگ
این مائیم یک عدل محض
این مائیم و زبان گویائی که حقه
این مائیم و وجدان.
مردم رو چی فرض کردن؟
کدوم جوان بیکاره ای میتونه 200میلیون بیاره و بزنه تو کار واردات؟
این برای شما سرمایه ناچیزیه!
اما برای قشر متوسط و پایین جامعه چی؟؟
براتون پول خورده در حالی که اون کارگران بنده خدا 17 ماه حقوق نگرفتن؟
چه طوری تو روی خانوادشون نگاه کنن
با قولهایی که به فرزندانشون میدن و نمیتونن برآورده کنند آخرش جلوی فرزندانشان بی اعتماد و دروغگو جلوه کنن!!
- که هیچ کس در هیچ کسی را باور نمی کند-
همین و میخوائین؟
به چی باید امید داشته باشن؟
به چه وعده ای؟
به چه دلخوشی ای؟
دارید بامردم چکار میکنید؟
فقط بگردیم این روزها این شهر به اون شهر
سایت به سایت دیگه
کانال به کانال دیگه
پیامک و بنر و میتینگ
جوانها رو بشورانیم که چه؟!!
اون عده ای که شعور سیاسی رو ندارن فریب بدیم؟
واقعا دانش سیاسی دارند که هی زنده باد و مرده باد سر میدن؟؟!!
یا واقعیت پنهان چیز دیگه ایه!!
تنها این روزهامردم رو می بینین؟
تنها این روزها فریاد میزنیم که بله ما میخواهیم ال و بِل کنیم ؟
این روزها از شرافت و ایرانی بودن و فرهنگ و اصالت و حقوق و ....هزار جور نسبت مثبت مردمی رو علم میکنین
اما همین که فردا اون صندلی گیرتون اومد
تمام شد
از دادن منصب های فامیلی
تا زد و بند و فساد و نداشتن اهمیت جانی و مالی مردم.
همه چیز رو برای خودتون میخواین
هیچ وقت مردم رو برای خودشون نخواستین
کجاست ؟
طرفدار کجاست علی (ع) و حکومت علی(ع)؟
کجاست مردان شریفی چون رجائی و باهنر و یارانش!
کدوم آدم عاقلی باور میکنه- اون چه که میگن و می بینیم دنیا دنیا باهم تفاوت داره -
حالا هی باید دولتهای قبل رو نقد کنیم
بکوبونیم به دیوار
سیاه نشنانشان بدیم
خودمون میدونیم که کم کار کردیم -نکردیم-
خودمون میدونیم که انقدر فساد زیاد بوده که خودمون شرم دارمی و از بی آبرو شدن جرئت گفتن حقیقت رو نداریم
جرئت گفتن اینکه چه کردیم؟؟؟
چه باید می کردیم؟؟
آیا هر آنچه که توان داشتیم رو برای این مردم صرف کردیم؟
حق مردم واقعا اینه؟؟
خودمون رو گول نزنیم.
خودمون رو به خواب نزینم
که بعدها عمری را طولانی خواهیم خفت!
باید گفت؛
فریاد کارگرهای شریف در های و هوی شعارهای انتخاباتی گم تر میشه!
نه شمعی براشون روشن میشه نه پخش درد دلی!
همیشه در سرزمین من
قهرمان
زیر خروارها خاک
مدفون میشن!
++ تسلیت به دل صبور و خانواده های عزیز و شریف داغداران حادثه معدن گلستان!
- که هیچ کس درد هیچ کسی را باور نکرده است!-
+++ متأسفم!!
++++باران از طرف مسئولین از شما عذرخواهی می کنه و شرمنده است!
+ دختری تشنه به عطر چای و بوی شالی!
به قول مرحوم بیژن نجدی!
"....بوی باغهای چای را میمالم به تنم
شاخههای درخت انار
بر شانههای من است
انگار برگپوش شدهام
در خرقهای گیاهانه....."
این شهر پیر می شود!!
.
.
.
آهسته میزند روی مچ دستهای من!
.
.
. از خدا پنهان نیست
چرا پنهانش کنم از تو!!!
++ عکسی ازشالیزار هم خواهیم داشت.
+++ دلم نیامد در این روز ابری و نم نم باران
حال و هوای این شعر دلنشین رو یک روز دیرتر بیارم.
گفته بودم بی تو میمیرم ولی اینبار نه
گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه
هر چه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این تکرار طوطی وار نه
تا که پابندت شوم از خویش میرانی مرا
دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه
قصد رفتن کرده ای تا باز هم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ولی اصرار نه
گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه
میروی اما خودت هم خوب میدانی عزیز
می کنی گاهی فراموشم ولی انکار نه
سخت میگیری به من با این همه از دست تو
میشوم دلگیر شاید نازنین بی زار نه
گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه....
+....
آدمها میآیند
زندگی میکنند
میمیرند
و میروند
اما
فاجعهی زندگی تو
آن هنگام آغاز میشود
که آدمی میمیرد
اما
نمیرود
میماند
و نبودنش در بودن تو
چنان ته نشین میشود
که تو میمیری در حالی که زندهای
و او زنده میشود در حالی که مرده است
از مزار که بازگشتی
قبرستان را به خانه نیاور.
×××××××××××××
امیدوارم اسیر یک
دنیای وارونه بوده باشیم...
تا اینجا که مرده بودیم
اما ای کاش
بعد از این زنده باشیم و
نفسی راحت بکشیم.
مرا بازیچـه خود ساخت چـون موسا که دریا را. ...
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را...
"فاضل نظری"
+پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و های های دریا
شاید که مرا به خویش می خواند
در غربت خود ، خدای دریا
"فروغ"
فردا باز هم
به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا
به ادامه خویش....
"سید علی صالحی"
+یک روز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج تو را به من رساندند
امواج ترانه بار تنها...
"فروغ"
باران می نویسه:
دست ِ دلم به قلم می رود و بر می گردد.
می لرزد!
هی، می لرزد، می رود
و بر می گردد.
نثر می خندد!
خاطره دهن کجی میکند
کلمات بی قراری را از سر گرفته اند
چشم ها حیرانند
قلب می گیرد
بغض سالمندِ وامانده همراهی میکند
و تو تنها نظاره گر !
نمی توان شروع شاعرانگی را با از سرگیری نوشته ها
با همراهی دل نگرانی ها، با جنگیدن بر سر دوراهی ها،
بادل دل کردن آرزوها، ،باپس و پیش کردن عین و شین و قاف ها
با دوستت دارم های نچشیدنی، مرور کرد .
نمی شود واژه را هول داد تا همراه نگفته نگفتنی ها باشد.
با این حال می دانی؛
نمی شود به باران گفت نبار!
نمی شود به خاطره گفت نباش!
نمی شود به قلب گفت صبور باش!
نمی شود به مغز گفت یک گلوله توی گلوی این لعنتی ها بچپان و سرخوش برو پی قدم زدن های گاه و بی گاهت!
نمی شود به نثر بی قلب گفت ادامه بده.
این نثر قرن های آزگاربی قلب زیسته است.
هر چقدر هم که فکرش را بکنی
هر چقدر هم که به ابروهایت گره بدهی،
به گوشه چشمت چین ، و لب هایت را کج،
باز هم عایدت نمیشود که چطور یک نثر بی قلب بتواند باشد؟
راستی تو بی قلب چطوری دوام آورده ای؟
حالا این نثر اگر به تو فکر نکند که نمی تواند ادامه دار باشد؟
می تواند؟
این نثر کهنسال تر و فراموشکارتر از آن است که می بینی.
حرفهایش را گفته؟نگفته؟
فراموش کرده که در سطر اولش بود یا پنجمش که سه بار پی در پی دستهایت را فشرد و رها کرد.
یا پریشب لابه لای سطر یازدهم از دلنوشته کدام فصلش بود که همگام با بارانی نم نم به صورتش
با کدام حرفت دوباره خندید.
یا همین دم دم های خروس خوان روز میلادبین واژه عشق یا دوستت داشتن بود ؟ که
بوسه ای بر آن مرواریدهای درخشان نشاند.
یا با آن آوار زمستانی -که هنوز از سر میگذارند- یادآور بدشگون ترین زخم زخمی بی مروت
کدام ناهمساده بود؟!
چه خوش خیال است این نثر!
چه بد صبور است این نثر!
که هیچ کس درد هیچ خاطره نگفته ای را درک نخواهد کرد!
مگر میتوان روزهای پیچیده به عطر اقاقی را
با چیدن چند واژه بردهان پرستویی مرور کرد؟
مگر میشود روزهای رازآلود کوچنده را تنها
با گفتن حرفی از لغت نامه دلتنگی سرود؟
مگر می شود دردهای کهنه را با ورق زدن بوئید
و زخمی نشد ؟
مگر می شود غرور نیمه جانِ خسته راه را دوباره بند زد؟
این نثر قرن هاست که منتظر است؛
جایی ، حوالی همین پستوهای آرشیو پنج برعکسنشسته بود
و چرتکه یار بی وفایی می انداخت
و هی زیر لب " آخر به غلط یکی وفا کن " می خواند .
این نثر حرفهای بسیاری را در خود پنهان کرده.
تو
تا انتهایش نقطه چین ها را پر کن.
این نثر ، خندان ، زنی را به طناب خاطراتش می بندد
و هرگز گمان "بخشیدم" را نخواهد شنید.
این نثر تا نقطه آخرش عزادار روزهای نیامده است
این نثر برای خودش خیال پردازی میکند.
بی انصاف نباش!
برایش دستی تکان بده.
گاه و بسیار فکر می کند رفتن چقدر بی رحم است.
این نثر را می توان جایگزین کرد،
جایگزین روزهای بی قرار نیامده از گم گشتی.
این نثر از هق هق مانده در گلویش حرفی نخواهد زد.
این نثر خسته است .خسته !
خسته از چشم هایِ بیدارِ لالِ بد دل!
این نثر از روح سرد سیالِ دروغ همجوارها خسته است!
خسته از درد مزمن گوشه چشم نشستن!
خسته و ناتوان و دلمرده از چندباره چشم بستنبروی خنده های شیاطین!
این نثر تمام راه را برای لمس بی نشان خود دوید.
این نثر هیچ گاه نمی فهمد .
که چرا دوست داشتنت این قدر ریشه دارد.
تمامی ندارد.
این نثر مبتلا به آنوکسی است.
و هر بار دوست دارد درخواب قیلوله اش ببیند که خنده هایش پر ازشکوفه های نارنج وگیلاس است.
این نثر گاهی به سرش می زند چمدان ببندد وبزند به دل بیابان سرگردانی.
این نثر یک جامانده است.
جامانده یک تقدیر!
یک تقدیر مرداب گون.
این نثر آخرین نسل بجامانده از حوای رانده شده ای است که خود را
دخترانگی هایش را
مادرانه هایش را
دل مشغولی هایش
دل نگرانی هایش
آرزوهایش
لبخندهایش را
تمام تمامش را به یک احساس گس فراموش نشده داده است.
این نثر بی قرار و دلتنگ است.
و هردم انتظار میرود زیر گریه ای شدید دفن شود.
این نثر دروغ نمی گوید دستی پشت کلماتش گم شده است.
و فریاد می زند همه چیز وابسته به توست
به بودنت .
این نثر دستهایش را پیش از این بالا برده واقرار می کند بازنده است.
کی به دنیا می آید؟
باید برود .
باید بروم
کودکانگی نثر را به دل نگیر
اگر می توانی
این نثر را تو ادامه بده!
باید نثرِ دلواپسم را بغل بگیرم و آرام کنم
باید او را به سر سطر برگردانم!
دستِ دلم به قلم می رود و برمی گردد
و می لرزد!
نثر می گرید
خاطره دیگر دهن کجی نمی کند
کلمات ایستاده اند
چشم ها بسته اند
بغض تمام می شود
قلب می میرد
و تو تنها نظاره گر....
نوشته "ஜ۩ஜ baran ஜ۩ஜ وبلاگ خــودم+حــواسم"
باران می نویسه:
و "عبور" (obur)
نام کتابی -کتاب من-
که هرگز چاپ نخواهد شد.
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمی شود
و ما در همان فضا
انتظار می کشیم
انتظار می کشیم.
"چارلز بوکوفسکی"
در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
برکشی تو رخت خویش از این دیار
سایه ی تو ام به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش به جای تو
شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو، در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم، دریغ و درد
رشته ی وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه، مگر به خواب ها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند، بلکه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو
+فروغِ جان !
++ همیشه اولین ها وحشتناکند.
نبودی «تو» آن کس که من خواستم
تو را با «خیال» خود آراستم
خیالی که شعر مرا رنگ داد
به هر واژه ی شعرم آهنگ داد
.
.
.
قماری عجب بود و من «باختم»
+++حس و حالم خوش نیس!
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیدهای ریرا !
شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کریم.
...
سرانجام باورت میکنند
باید این کوچهنشینانِ ساده بدانند
که جرم باد ... ربودن بافههای رویا نبوده است.
گریه نکن ریرا
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردیبهشت به دیدنت میآیم..
"سید علی صالحی"
+گریه نکن بانوی ایرانی!!!
زخم اگر صدا داشت
تنت سرود بلندی می شد
شاعر:روزبه سوهانی
+باورمه.....
+++بارها به دنیا آمده ام
تا دست کم
یکی از من
مرگ را در آغوشت تجربه کرده باشد .
باران می نویسه:
به هیچ وجه ادامه دهنده خوبی نیستم!
اصلا نمیخوام خودم رو ادامه بدم!
به چه بهانه ای یک انسان رو وارد این زندون بکنم ، که چه؟
+نمیخوام کسی ادامه دهنده منِ ناکامل، من باشه.
++دنیا جای خوبی برای موندن و بزرگ شدن نیست.
بغض خود را بشکن و بی هر بهانه گریه کن
شرم را گاهی رها کن! عاشقانه گریه کن!
خوب می دانم دلت از دست خیلی ها پر است
پس خروشان شو! شبیه رودخانه گریه کن
هرچه را در سینه ات سنگین شده آزاد کن
من خودم سنگ صبورت! بی کرانه گریه کن
گریه گاهت هستم و در شکل های مختلف
می کشم ناز تو را! پس نازدانه گریه کن
اشک بعد از هر خرابی مژده ی آبادی است
تا دلت لبریز باشد از جوانه گریه کن
رشته کوهی از هزاران شانه هستم پیش تو
این منِ مشتاق را شانه به شانه گریه کن
با نوازش های من آرام خواهی شد! بیا
شعر می خوانم تو هم در این میانه گریه کن
"محمد فرخ طلب فومنی"
باران می نویسه:
تردیدهام
صبوری هام
کنکاش هام
بی قراری هام
نتیجه اش این بود؟؟؟
ازصحت و درستیش حالا بخندم یا گریه کنم .... بانو جان؟
+خیلی وقته ک پستهام تو پیش نویس منتظر نشستن!
حرفهای روی هم تلمبار شده.
باران می نویسه:
کاش نبودم
تا
به آرامش می رسیدی....
+ شاید علت این فرار کردنهات رو بدونم
شاید خودم را گول میزنم
شایدم اونی نباشه که فکرمیکنم.
شاید هزار جور شاید وباید دیگه ای زیر این همه حجم گریز باشه.
اما شما ببخش.
تمامِ من رو ببخش.
ببخش که ........
وای عجب سالیه امسال
لعنتی تموم نمیشه
کبیسه هم هست لعنتی
دکتر افشین یداللهی دیگه چرا؟؟؟؟؟؟
تسلیت میگم...
+وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابدچشم تورا پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تورا در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تورابااشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمیدانم ازین دیوانگی و عاقلی
باران می نویسه:
امان از این دلتنگی ها...
+ باور کن ، صدامو باور کن
صدایی که تلخ و خسته ست
باور کن ، قلبمو باور کن
قلبی که کوهه اما شکسته ست
شکسته ست....
باران می نویسه:
"جانانم!
دردت به جانک دل بی تابم!
بیا
در این سه حرف کلی راز عاشقانه نهفته!
در آستانه پر شوق و امید ایستاده ام .
جمعه ها گذشت و تا این بابِ زمستان که نیامدی
و من روحم را به تمامی شیاطین فروختم
همان روح نیمه جانم را.
تا این فصلِ انتظار نیامدی و واج واج سوگندواره هایت در ششمین روز نحس میان دستانم خفه شدند .
نه یادت نیست.یادت هست؟برایت نوشتم؟
برایت از نام پروانه های سرگردانِ خاک خورده جنوب ننوشتم؟
برایت از نام تمام دستهای پنهان که غروبهای جمعه زیر درخت کاج فشردم ننوشتم؟
نام تمام نازدانه هایی که بی هراس سیلی تقدیر ایستادن را مشق میکنند ننوشتم؟
نام تمام چله نشینان کوچه بیستم را ننوشتم ؟
نام تمام دلمشغولی های پنهانی زندگی را نشمردم؟
از عمق عمیق اندوه تمام لبخندهای ساده ام ننوشتم؟
از دلشورهای غریو غریق مانده خزر ننوشتم؟
از سرک کشیدن های هردَمم به خط خطی های سالیان آزگار ملال آورت ننوشتم؟
از تماشای ناقوس ایستگاه چهارراه قدیسه ننوشتم؟
ازتمام حسِ بودن هایت نگفتم؟
از تهدیدِحس ترس، از دهن کجی فاصله ، از اهانت همجوار سایه های چسبیده!
از گره کور،از حس خیالِ سبک بوی امنیتت،
از شعر و شور و شعور و شعف مضعف یه روز قبل از متولدشدن
از تنها شاعره چشمت بودن ننوشتم؟
دلفریب من!
نگفتمت نازنینکم بیا همین دوروبرها جایی، گوشه ای بنشین تا برایت بگویم که چقدر شهریور ستاره دارد و آذر شکوفه؟
نگفتمت هیچگاه نفهمیدم چگونه دوستت بدارم اما دوستت دارم و اینجمله تمام زندگانی ام شده است.
نگفتمت در این وادی ، آدم های محکوم به زندگی همیشه دلی دارند که برای دلی که نیست تنگ میشود ؟
نگفتمت با این غریبه گی های زنانه گاه وبی گاه کنار بیا؟
نگفتمت چیزی از من باقی نمانده و همواره در درون و برون و میانه این رسوب شده ، باقی می مانی؟
نگفتمت نمی توانم تنها به دست گریه بسپارمت؟
نگفتمت بهمن زده ام ، باقی ام زیر آوار ملول تنهایی ، منجی ام باش؟
نگفتمت نباشی تمام روزهای هفته تماماً جمعه اند؟؟
نگفتمت هوای خاطراتت، لبخندهایت تنها منجی من است؟
نگفتمت از دربه دری هم آغوشی سقط شده ؟
نگفتمت خوابهای تو روشنایی اند بیا و مرا تعبیر کن؟
نگفتمت مرا از خودت محروم نکن؟
نگفتمت از جهان دورم؟ از خودم دورم؟
اما از تو نه!
نامیِ معصوم من!
می دانم زخمی ، دل شکسته و خسته ای!!
دل گرفته ای ز روزگار بی مروت!
اما
باید دوباره برخیزی!
باید جانی دوباره بگیری،باید نفسی تازه کنی!
می دانم می توانی و می خواهی که بتوانی!
قدمی بردار
بهانه جویی کن
برای آمدن
اصلا برای برگشتن چیزی را بهانه کن.
باور کن بروی خودم هم نمی آورم که چندسال جای خالی عمیقت را با گریستن پر کردم و نه ،نتوانستم پر کنم.
باور کن دمی نشستن و نگاه کردن و خواندن چیزی ازمهرت نمی کاهد.
خنیاگر غمگین من!
کم یک تنه بجنگ
کم یک تنه زخمی شو
کم ، یک تنه به پیش برو
کم ، یه تنه دیوان نانوشته تقدیر را بخوان
کم ، یک تنه پشت خواب هایت گریه کن
کم ، یک تنه به جان بخر
کم ، یک تنه شوکران بنوش!
کم ، یک تنه جای من باش!
نمی گویم رها کن نه !
فقط کمی از دردت را به من بده تا تنها یک نیم شب از هزار و یک شب قصه هایت را شهرزاد شوم!
"آینه ات" می شوم،
روبریم بنشین
اصلا تمامِ تمامت می شوم خودِ خودت!
دردت را بر من بریز
این "آینه ات" را تکان بده، بشکن و خالی شو!
در دستان کوچکم آرام بگیر!
بخند
قند در دلم آب کن
خطی به غمزه برایم بنویس!
بیا تنها چشمانمان را ببندیم و به هیچ چیز فکر نکنیم!
جز بودنت ، بودنت و بودنت.
چشمانمان را ببندیم وفکر کنیم تنها آدم و حوای اسطوره های عاشقان داستان کائنات من و توئیم!
چندروزی ست که حس عجیبی همچون بختک
از سرانگشت پاهایم تا فرق سرم هی می لولد نمیدانم آوار دیگری در ره است؟
شاید این باشد که
این دل دیگر نای صبوری و تاب "تحمل بایدت" را ندارد.
پرده آخر نمایش را کنار بزنی
و ببینی جیب هایت خاک خورده از بلیطهای منقضی پرشده!
و ببینی اصلاً ماه کیمیای ملول و وابسته و دلتنگ که در میان درودیوارهای کتابها به دنبال جانِ آن می گشت پلک میزند؟
و ببینی نقشه راه را تلوتلوخوران درست نوشتیم؟
شاید اشتباه قرون کار دستمان داده؟
که باید زاده دهه 70میلادی می بودیم.
جایی که اثری از درد و بی قراری نباشد.
زخمی ،دل شکسته و خسته ام!!!
کی در پستوی ذهن تو زاده میشوم؟
فراموشم نمی شود هر دَم!
فراموشم نمیشود این دَم ها !
ای همیشگی در خون دویده ام.
کاش میشد بخوابم یک دل سیر!
چشمانم را ببندم و ببینم پشتشان بغضی پنهان شده ؟
-حتما شده-
باید بروم به یک خواب عمیق !
یک خواب عمیق که شاید در آن اثری از دخترکِ عاشق بوی شالی و دریا نباشد.
در آن اثری ازپروانه های نیمه جان زخمی نباشد.
اثری از دردِ مکررِ قلب نباشد.
این بار شاید شمیم نرگس مرا بسوی خاطرات کودکی ام بکشاند.
به همان لحظات فارغ از هیاهوی حال و قال و مدار و مدارا
به همان خاطره مشترک دور،
به همان قانون همسادگی،
کوچه باغ پشتی همیشه بن بست ،
که یک تنه که یک نفس تمام مسیر را دوئیده و بی جان در باغ آغوشت سبز میشد.
شاید این بار پرواز قاصدک مرا بسوی تمام شعرهایی که برایت خوانده ام بکشاند.
مرا بسوی تو.
تو از من جدا نخواهی شد
همچون طعم تفکرات گس این سالهای دی!
همچون هجای اسمت
همچون یاد فراموش شده من در ذهن نمور دفترچه خاطرات
مانای جاوید من!
خاطرِ آسوده ام باش!
دستانت را باز کن باید دوباره متولد شوم.
راهی من!
به پایان نرسیدن انتظار بیش از اینکه دل را بشکند بی حس خواهد کرد .
شاید دیگر فریاد کردن عشق هم بی نتیجه باشد.
نمیدانم هیچ نمیدانم، خداراچه دیده ای؟
باران و برف های پیش از من ، پیش ازاین نوشته، پس از این مرور، بجای من به گریستن ادامه دهید.
راستی!
باران باشی یا نور،
همین برایم کافیست
و تنها خدامیداند بارانی که نفس های منقطعش را نم نم
مُرد کجای این کران بی نشانه ایستاده بود.
نوشته "ஜ۩ஜ baran ஜ۩ஜ وبلاگ خــودم+حــواسم"
باران می نویسه:
خزر به احترام کارون سر تعظیم فرو می آورد!
+مردم شریف خوزستان بابت صبوری هاتون
همیشه ممنونم
شرمنده ام
باران رو ببخشید که نمی تونه کاری کنه!
باران می نویسه:
چرا دستــ از سرمــ بر نمیــ دارند!
یکــ مشتــ تصاویر ثابتــ مکرر
یا تو نیستیـــ
یا منــ گمــ شدمــ
یا تو گریهــ میکنیــ
یا منــ بغضــ دارمــ
یا تو میــ رویـــ
یا منــ با چراغیــ در دستــ در آرامستانمــ
یا تو منتظریـــ
یا منــ سرگردانمــ
یا.............
یا هیچِــ هیچِــ هیچــ اند.
بیا و تعبیرمــ کنــ !
خوابــ تو ماهــ
خوابــ تو آبـــ
خوابــ هایــ تو همیشهــ روشناییــ اند.
+ شب به شب ، فکر تو خواب از سر من میدزدید ،
به گمانم تو به دستت ، گل شببو داری
باران می نویسه:
چرا دستــ از سرمــ بر نمیــ دارند!
یکــ مشتــ تصاویر ثابتــ مکرر
یا تو نیستیـــ
یا منــ گمــ شدمــ
یا تو گریهــ میکنیــ
یا منــ بغضــ دارمــ
یا تو میــ رویـــ
یا منــ با چراغیــ در دستــ در آرامستانمــ
یا تو منتظریـــ
یا منــ سرگردانمــ
یا.............
یا هیچِــ هیچِــ هیچــ اند.
بیا و تعبیرمــ کنــ !
خوابــ تو ماهــ
خوابــ تو آبـــ
خوابــ هایــ تو همیشهــ روشناییــ اند.
+ شب به شب ، فکر تو خواب از سر من میدزدید ،
به گمانم تو به دستت ، گل شببو داری
باران می نویسه:
هر وقت دیدی یه وبلاگ نویسی زودبه زود پست میذاره
یعنی پُره فریاده، پُره حرفه، پُره داد!
باید بنویسه
تا یکم سبک بشه
تا یکم حس مدامِ احوالاتش برای یه مدت ناچیز ،
دستکم به خیالش دست از سرش بردارن
تا چیزی ازش نمونه!
بعدِ یه مدت میره تو سکون
میره تو خلأ
میره تو کنج
میره تو خودش
سکوت سرده سرد
هیچه هیچ
خالی خالی
-گرچه هست-
و این یعنی دیگه جونی نداره،چیزی نداره که ازون باقیمونده هاش بگه
واین یعنی حالش خرابه
واین یعنی گفتنش هم حالش رو خوب نمیکنه که هیچ، بدتّر هم میشه.
واین یعنی روبراه نیست
تلخه
تمومه
نمیتونه بگه
راهی نیست
رمزی نیست براش
.
.
.
اصلا وبلاگ نویسی یعنی حال خراب
آپدیتش یعنی حال خراب تر از خراب!
+دل خراب من دگرخراب تر نمیشود....
باران می نویسه:
-دلتنگ نوشتنت بودم!چه خوب که برگشتی !
+دلتنگ دلتنگیت بودم !چه خوب که هستی!
-بی تو به سر نمی شود !
+ این دلم جای دگر نمی شود.
- باغ من و بهار من
+خواب من و قرار من بی به تو بسر نمی شود.
.
.
.
.
حالا دیگر ادامه این شعرها را بایدیک دل سیر گریست.
بی تونه زندگی خوشم بی تونه مردگی خوشم.
باران می نویسه:
سازمان بهداشت جهانی عزیز
شعار امسالتون خودبخود من رو به افسردگی برد.
کجاست اون روزها.......!!!
بیاد بیار اون روزها رو ........!!!
+یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند!
باران می نویسه:
مه آلودو سرد
دودسته شدیم
مسافت طولانی و سخت و پربرف بود
مجبور بودم مثه اونا از ارتفاع برم بالا
ترس
ترس از ارتفاع مانع حرکات صحیحم میشد
اما همینکه بودی آرام بودم خیالم جمع بود که منم میتونم!
هرطورکه بود خودمو پابه پا میرسوندم.
مسافتی رو طی کردیم
اما زیر پامون هی شکاف ایجاد میشد!
نمیدونم یهو چی شد که صدای عجیبی اومد
دورتادورمون تیغه های پهن عمودی در اومدن
جوری که راهنما فریاد زد :"داریم پرس میشیم ،دستاتون رو بدین بهم"
طوری دستت رو گرفتم که انگار از ازل به من سنجاق بوده
تو اما آرام
دست راستم روی قلبم، قلب ناآرامم ،آرام شد.
چشامو بستم
فکر کردم الان باهم میمیریم
ازهرجهت فشاربه انتهارسید
نفسم گرفت
گفتم تمومم باخودم گفتم اما توچی؟!
میترسیدم چشامو باز کنم و نبینم
آروم چشامو واکردم
سمت چپم وسایل اورژانس بود
من هم توی خونه
اورژانس بموقع رسیده بود
سرمو برگردوندم ،صدای زنگ اسمست اومد
نفس راحتی کشیدم
دوباره چشمامو بستم
کمی بعد
واقعا پریدم .
نزدیک اذون بود!
چه خبرهاست خدایا که ندارم خبری
کو مرا خضر رهی تا که نمایم سفری
با که گویم که چه ها می کشم از دست دلم
با تو گویم که ز احوال دلم باخبری...
+ بازهم تسبیح بسم الله راگم کرده ام
شمس من کی میرسد من راه را گم کرده ام.
باران می نویسه:
خیلی وقته به این فکر میکنم
« هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ »
خداهم راحته ها همه چیز رو میدنه خوش بحالش .
از پنهان قلبها آگاهه.
کاشکی منم میدونستم .آگاه بودم .
میفهمم هر چیز پنهانی رو میفهمیدم .
هرچه که دلم میخواست میدونستم.
میفهمیدم تو قلب مامان چی میگذره ،تو قلب دوستم ،تو قلب خواهرشوهر خواهرم،
توقلب یه رمان نویس،توقلب یه سیاستمدار،تو قلب یه موسیقی دان،
تو قلب همین یاکریم های همسایه بغلی، تو قلب اینایی ک تازه میرن سر خونه زندگیشون،
تو قلب اونی که 6 ماهه منتظره بچه اش بدنیا بیاد،تو قلب اونی که هی منتظر یه خریدار بیاد ،
تو قلب اونی که به اجبار طلاق میگیره، و...
توقلب همه دورویریهاااهمه آدمهااا.......همه.....
مثه حسه روزایی که یواشکی میرفتیم لواشک میخریدیم و میخوردیم بدون اینکه کسی بدونه ،خیلی کیف میکردیم.
میفهمیدم و میدونستم باید چکار کنم .
درک میکردم
و بهتر میشناختمشون
و بیشتر وقت ها رو قدر میدونستم.
باران می نویسه:
یادم نیست 92 بود یا 93 . این شعر زیبا رو تو وبگردیهام پیدا کردم .
هروقت تنها میشم خط به خط صفحات دفترم رو پر میکنه.
خوش بحالت دکتر یداللهی خوب بلدی احساسات وقایع روبازگو کنی. .
درد که میکشی جهان رنگ پریده می شود،
ثانیه لرز می کند ماه تکیده می شود
شهر دچار خودخوری کوچه دچار اضطراب،
ازشب مات پنجره بغض شنیده می شود،
آه که می کشی ببین چهره مبهم خدا،
پشت بخارآینه زجر کشیده میشود،
یاهمه را خریده و یا همه را فروختن،
هرچه که هست در جهان،جز تو خریده می شود،
نبض به نبض در دلت می شکند دل غزل،
قافیه ردیف اشک خاطره چیده می شود،
پشت هرآنچه پنجره رو به هر آنچه آینه،
آنسوی خاک و آسمان درد تو دیده می شود.
"دکترافشین یداللهی"
باران می نویسه:
خواستن جرمه؟؟
نخواستن چی؟
..................................
یه انسان شریف چطوریه؟
یه انسانی که هیچوقت دروغ نگه؟
یه انسانی که احساس وظیفه داشته باشه؟
یه انسانی که قدر محبت رو بدونه چی؟
یه انسانی که خودش رو مسئول بدونه چی؟
و کلی چیزای دیگه
........
باران می نویسه:
قبلا توی یه وبلاگی اینو خوندم.
"گاهی باید گذاشت و گذشت و بخشید
گاهی باید فراموش کرد"
امااگه نتونی بین این دو (فراموشی و بخشش) انتخاب کنی چی؟
باران می نویسه:
ته هر لبخند بی جانی همیشه بغض هست
مثلا ته همین حرف که "منم بی قراره توام" یا "دل منم برات تنگه "
اوج میگیری مثه بادبادک
اما نمیدونی قراره ولت کنن بالاخره،رها شی تهش!!
رهاکردن
این قانون بادبادک بازهاست!
لذت بخشی این حرفهای خوب فقط تنها برای یک زمان
برای یک مکان
برای یک شخص
همانجا باقی می مونه،قفل میشه، و تکرار شدنی نیست
اگه فکر کنی
فقط همونجاها پیداش میشه.
حسش خیلی زجر آوره ...تلخه تلخ!
دارم رو به راهی میرم که خودمم نمیدونم چیه تهش!
یادم آرَد روز باران....
باران بود اونروز اونم چه بارونی
لبخند زدم
دلخوش به همین باران
دلخوش به همین بارانهای پیاپی
دلخوش به همین بارانی که تو باشی ....
ما را میگردند
میگویند
همراه خود چه دارید؟
ما فقط رویاهایمان را
با خود آوردهایم.!!
پنهان نمیکنیم
چمدانهای ما سنگین است،
اما فقط
رویاهایمان را
با خود آوردهایم!
"سیدعلی صالحی"
گاهی زود میرسم
مثل وقتی که بدنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم در این سن و سال
من همیشه برای شادیها دیر میرسم
و همیشه برای بیچارگیها زود
و آنوقت یا همهچیز به پایان رسیده است
و یا هیچچیزی هنوز شروع نشده است
من در گامی از زندگی هستم
که بسیار زود است برای مردن
و بسیار دیر است برای عاشقشدن
من باز هم دیر کردهام
مرا ببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتر است ..
عزیز نسین